Sevgi - Ask - Ruya - Sen Manimsen
مے گویند مد اَست این روزآ !!!
عشق بآزے زیر بآرون
با اَشکاے اَبر
دل نمے سوزآنم بـ ـرآے اَبرے که اَز شدت گریه
... به هـ ـ ـق هـ ـ ـق اُفتاده
دل بـ ـرآے خـ ـودم میـ ـسوزآنم
که اَز فشآر دل تنگے
خیلے وقته نفـ ـ ـسم بـ ـ ـریـ ـده بـ ـ ـریـ ـده و بند اَست ..
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنهاقهرمان بود .
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!
اما مردم ستاره ها را بیشتر دوست دارند
نامردیست ...
فروختن این همه اشک به یک چشمک !
روزهای تقویم اتاقم را خط میزنم
هر از گاهی هم شیطنت میکنم
عقربه های ساعت دیواری را جلو میبرم تا شاید زمان زودتر بگذرد و...
تقویمم دیگر به سیاهی میزند
... ساعت دیواری هم از کار افتاده
و من هنوز عاشقانه می شمارم و خط میزنم و شیطنت میکنم
هنوز هم منتظرم به امید آنکه لحظه ها بگذرند و
بالاخره برسم به روزی که دوباره چشمهایت را همانقدر عاشق
دستانت را همانقدر مشتاق
وجودت را همانقدر دوست داشتنی ببینم
و فراموش کنم آنچه را که بر من گذشت.
جاي من در عشق
جاي من در لحظههاي بيدريغ اولين ديدار
جاي من در شو...ق تابستاني آن چشم
جاي من در طعم لبخندي که از دريا سخن ميگفت
جاي من در گرمي دستي که با خورشيد نسبت داشت
جاي من خاليست
من کجا گم کردهام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهرباني چشم پوشيدم؟!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
...انگار
... این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
... هر چیزی و هر کسی را
که دوستتر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ میکند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
...انگار
... این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
... هر چیزی و هر کسی را
که دوستتر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ میکند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم...
تا روزگار بو نبرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید
که با لباسی اندک در سرما نگهبانی ميداد.
از او پرسید : آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر ميروم و ميگویم یکی از لباس های گرم مرا را
برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر
وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازدهي پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در
کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل ميکردم اما وعدهي لباس گرم
تو مرا از پای درآورد.....!!!!!
قسمت نـشـد بـا تـو کـمـی گـفـت و گـو کنم
بــا ایــن دل شکـســته تــو را رو بــه رو کــنم
قـسمـت نــشــد کــه لــحظـه غمگین رفتنت
بــا اشک هـا مسیر تـو را شست و شو کنم
بــوسـیـدنـت کـه هیـچ .. بغل کردنت که هیچ
حتــی نــشــد تــو را به دل سیــر بــو کــنـــم
از یـــادهــا گــذشــتــی و در بـادها گم شدی
حالا حضور تــو را کــجا جست و جـو کــنــم ؟
قسمت نشد .. تو رفتی و من مانده ام که باز
بــــایــــد تـــمـــام عــمـــر تـــو را آرزو کـــنــم...
تا قدردان تمام داده ها و نداده ها یش باشم
و لحظه های تلخ و شیرینم را پاس بدارم
و بیاد بیاورم آنهایی را که در قلب من جای دارند
و احساس کنم که مثل همیشه در آسمان ها کسی نگاهش به من هم هست
... و صدایم را میشنود
و همین که میدانم کسی هست که وارث بهترین آرزوهای من است
کافیست تا زندگی برایم معنی شود...
گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه ، يك انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند
مراقب بعضی یک ها باشیم !!
...در حالی که ناچیزند ، همه چیزند ....
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |